مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

عشق من و بابایی

 آپلود عکس , آپلود رایگان

 

Hello kitty rosa 2 alphabeteHello kitty rosa 2 alphabeteHello kitty rosa 2 alphabeteHello kitty rosa 2 alphabeteHello kitty rosa 2 alphabete Hello kitty rosa 2 alphabete Hello kitty rosa 2 alphabete

Lilypie - Personal pictureLilypie First Birthday tickers 

  

رسیدن آداب دارد.


وقتی رسیدی باید بمانی،
باید بسازی
باید مدام یادت باشد که چه قدر زجر کشیدی تا رسیدی
که آرزویت بوده برسی ...
وقتی رسیدی باید حواست باشد
تمام نشوی!
این وبلاگ با تمام وجودم برای تو ای ثمره عشقمقلب

11 ماهگی

وروجک مامان سلاممممم پسر نازم خوبی مامان؟وروجکی به خدا نمی دونی که چقدر شیطونی میکنی مخصوصا حالا که راه افتادی تمام مدت داری برا خودت از این اتاق به اون اتاق از این ور به اونور با صدای خوشملت میگی تاااااااااااااتییییییییییی یه لحظه هم نمیشینی بعضی وقتا از خستگی گریه ات میگیره ولی حاضر نیستی یکم بشینی و استراحت کنی خونه مامان جونم که میری اونجا هم همینه ولی اگه جایی مهمونی بریم خیلی مودب میشی و اصلا از جات تکون نمیخوری خیلی کم پیش میاد که دست به چیری برنی مگه اینکه میزبان یختو باز کنه شدیدا با خاله سمیرا و فرزان اخت هستی مخصوصا سمیرا با وجود اینکه میره دانشگاه و معمولا 2 هفته نمبینتت اما وقتی میاد حتی اونو به منم ترجیح میدی خیلی برا...
27 آذر 1393

10 ماهگی عزیز دلم و اولین قدم ها...

سلام خوبی عزیز دلم میدونی که همه چیزم شدی نفسم به نفست بستس و روزی هزاران بار خدارو به خاطر داشتنت شکر میکنم و اما ده ماهگیت الهی قربونت برم که اونقدر کارای بامزه و دوست داشنتی انجام میدی که نگو از همه مهمتر دقیقا 18 ابان ماه با ورودت به 11 ماهگی داشتم باهات بازی میکردم و تو هم از دستم فرار میکردی و ئتی دتی میکردیم یه مبل وسط سالن هست که تو دستت رو میگیری بهش و دورش میچرخی و منم باهات بازی میکردم وسط بازی گفتم بذار یکم ازت فیلم بگیرم و همین که منو دیدی دستت رو از مبل ول کردی و حدودا 5 قدمی رو برداشتی اونقدر ذوق زده شدم که شروع کردم به جیغ زدن و تو هم ترسیدی و خوردی زمین بلهههههههههههههههههههههههه عزیزم راه افتاد الهی قربرونت ب...
21 آبان 1393

روزهایی که گذشت

سلام عزیز دلمممممم مامانی حسابی  شرمنده است به خاطر نیومدن و ننوشتن توی وبلاگت اما این روزایی که گذشت خیلی روزای پرکاری بود و مامانی حسابی سرش شلوغ بود از یه طرف کلاس زبان از یه طرف کارهای بهم ریخته اتلیه که حسابی درنبود مامان در هم بر هم شده و بابایی سر شلوغت که نگوووووووووووووووو اصلا مامان هم به زور میبیندش چه برسه به اینکه بخواد تو نبود من جبران کنه الان که دارم برات مینویسم نه ماه و یک روزته و شما دیشب روکلن نخوابیدی و الان خوابیدی منم دارم از خستگی میمیرم چون تا حالا داشتم کارای عقب افتاده خونه رو انجام میدادم اما گفتم از فرصت استفاده کنم و بیام یکم برات بنویسم عزیز دلم 27 شهریور ماه اولین دندونت جونه زد و خیال من ر...
19 مهر 1393

شش تا هفت ماهگی

سلام نازدونه مامان الهی قربونت برم منو ببخش که خیلی نمیتونم بیام و برات بنویسم اخه خودت که میبینی خیلی سرم شلوغه البته شما در راس کارهام هستی الهی قربون شیطنت هات برم که ماشالله خیلی شیطونی و حسابی منو خسته میکنی اما فدا سرت الان هفت ماه و یه روزه که شما نور امید خونه ما شدی و با بودنت همه رو خوشحال کردی و به همه حس خوبی دادی عزیزم الان دیگه راحت میشینی بدون کمک من خودت بازی میکنی و با صدای بلند منو صدا میکنی ماااااااااااا مااااااااااااااااا عالیه میمیرم وقتی سعی میکنی منو صدا کنی خیلی بامزه غذا میخوری سرلاک و ماست و ابمیوه رو خیلی دوس داری البته من یکم بستنی هم یواشکی بهت دادم اونم خیلی دوس داری البته سوپ هم میخور...
19 مرداد 1393

5 تا 6 ماهگی

سلام عزیز دل مامان الهی قربون شیطنت های شما برم می دونم مامانی خیلی وقته نیومدم و برات ننوشتم اما خودت بهتر میدونی که چقدرمن و درگیر خودت کردی الانم با هزارتا ترفند شما رو خوابوندم و هر لحظه منتظرم تا جیغت در بیاد و این مطلب نیمه تموم بمونه الهی قربونت برم که شدی همه کسم شدی تمام زندگی من و بابایی کلی اتفاق افتاده تو این مدت اتفاقای خوب و بد تا اونجایی که بتونم برات می نویسم اولین روز 5 ماهگی وقتی گذاشته بودمت تو کریرت و تو اشپزخونه داشتم کارامو انجام میدادم یه ان نگاهت کردم دیدم تا کمر خودتو از کریر انداختی بیرون سکته ام زد دویدم طرفت و تا برسم کریرت چپه کردی اما خوشبختانه مامان تونست شما رو بگیره و به خیر گذشت و همینجا...
7 تير 1393

4 ماه دو روز= دو خط موازی پر رنگ

سلام عزیز دلم امروز 20 اردیبهشت ماه 93 است و گل پسرم دو روزه که چهار ماهش تموم شده و تاخیر دوروزه برا خاطر این بود که می خواستم یا مصادف بشه با 20 اردیبهشت سال 92 چند ساعت دیگه مامانی خسته و کوفته از سر کار اومد بود خونه اونقدر خسته بود که حتی نای شام خوردن نداشت لباساشو در اورد و روی تخت دراز کشید بازم تقویمشو از کنار تخت برداشت و نگاه کرد خدایا یعنی این دفعه هم هیچی...تقویم رو بست تو دلش یه صلوات فرستاد و اروم چشاشو بست بیخیال شد پدرت تو سالن داشت اخبار گوش میداد خواست بهش بگه الان وقتشه اما گفت چه فایده بدونه دوباره نا امیدی و نگرانی و دلهره رفت تو کمد بسته تست رو برداشت دو دل بود میگفت ولش کن چه فایده با این همه خستگی بهتر بخ...
21 ارديبهشت 1393

یه سفر کوچولو

سلام دردونه مامان سلام عشق و امیدم خدا جونم بازم شکرت به خاطر همه لطف هایی که در حق من و خانواده ام داری پسر عزیزم کم کم داره 4 ماهت هم تموم میشه و به سلامتی میخوای وارد یه ماه جدید از زندگیت بشی تو این 4 ماهی که گذشت بهترین سال های عمرمو داشتم اگر چه گاهی وقتا از شدت خستگی احساس غش پیدا میکنم یا از شدت بیخوابی دیگه خوابم نمیبرد اما همشون رو به یه لبخندت وقتی که از خواب پا میشی و بهم میزنی نمیدم می خوام دنیا وایسته اون لحظه   حس ارامش محض دارم عاشقی رو می تونم با تمام سلول های بدنم بفهمم تا این حد بگم که نفسم به نفست بستس الان 14 اردیبهشت 1393 ساعت 11.43 دقیقه هس و شما بعد از یه گریه شدید نیم ساعتی هست که خوابیدی و من عاشق ...
14 ارديبهشت 1393

من یک مادرم....

سلام دردونه مامان الهی قربونت برم من که عشق مامانی  امسال تولد حضرت زهرا برام رنگ و بوی دیگه ای داشت خیلی احساس خوبی داشتم از اینکه خدا بهم لطف کرده و من لذت مادر شدن رو چشیدم عجب لذتیه وصف ناپذیره به خدا  خدا جونم خیلی دوست دارم واما پمل گلم برا مامانی کادو خریده بودی که یه جفت گوشواره خیلی خوشکل بود بابایی هم برام یه عطر خیلی خوشبو از همونی که مامان زری دوس داره خریده بود  ظهر وقتی اومد خونه کادشو بهم داد خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم که تو این همه کاری که این روزا داره یادش بوده برا مامانی کادو بخره  ناهار خوردیم و شما هم بغل بابایی پایین نمیومدی شاید تو هم مثل من دلت براش خیلی تنگ شده برا همین دوس داشتی ...
3 ارديبهشت 1393