مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

عشق من و بابایی

یه سفر کوچولو

1393/2/14 14:12
نویسنده : دریا
739 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دردونه مامان سلام عشق و امیدم

خدا جونم بازم شکرت به خاطر همه لطف هایی که در حق من و خانواده ام داری

پسر عزیزم کم کم داره 4 ماهت هم تموم میشه و به سلامتی میخوای وارد یه ماه جدید از زندگیت بشی

تو این 4 ماهی که گذشت بهترین سال های عمرمو داشتم اگر چه گاهی وقتا از شدت خستگی احساس غش پیدا میکنم یا از شدت بیخوابی دیگه خوابم نمیبرد اما همشون رو به یه لبخندت وقتی که از خواب پا میشی و بهم میزنی نمیدم می خوام دنیا وایسته اون لحظه   حس ارامش محض دارم عاشقی رو می تونم با تمام سلول های بدنم بفهمم تا این حد بگم که نفسم به نفست بستسمحبت

الان 14 اردیبهشت 1393 ساعت 11.43 دقیقه هس و شما بعد از یه گریه شدید نیم ساعتی هست که خوابیدی و من عاشق اون معصومیتت هستم موقع خوابیدن

هفته ای که گذشت پر از ماجرا بود 

دوشنبه گذشته رفتیم اصفهان دوباره پیش دکتر اخه شما همچنان گریه میکنی اونم شدید و رفلکس و وزن گیری همچنان نگرانی هامونه غمگین

بعد از یه ساعتی انتظار تو مطب دکتر وارد اتاق شدیم ناگفته نماند که تو این یه ساعت هزار بار از خدا معذرت خواهی کردم به خاطر همه ناشکری هام و گلایه هام تو زمان عصبانیت و خستگی

اونجا کوچولوهایی بودن که همشون به دعای همه ما ها نیاز دارن از تو و از همه دوستام که این مطلب رو می خونن می خوام که برا همه مریض ها خصوصا بچه ها دعا کن و برا شفاشون یه حمد بخوننمحبت

خلاصه اقای دکتر کلی باهات گفت و خندید بعدش برات داو نوشت و قرار شد 20 روز دیگه با ازمایش عفونت اداری بریم پیشش

این روز اول بود که کلن برا شما گذاشتیم

فردا صبحشم تا ظهر خونه اله فرزان بودیم اما عصرش همه با هم رفتیم باغ گلها اصفهان و یلی قشنگ بود شما هم خیلی خوشت اومده بود و گل ها رو میدیدی ذوق میکردی تا اینکه یه دفعه رگبار بهاری شروع شد تو که بغل بابایی بودی از صدای رعد و برق یکم ترسیدی و گریه ات گرفت بابایی هم دوید تا تو رو به یه جایی برسونه که خیس نشی اما مگه تو اروم میشدی گریه کردی و این لحظه بود که خوابت برد و بارونم تومو شد و ما برگشتیم خونه خاله فرزانخندونک

فردا هم رفتیم بازار که اینجا بود فهمیدم شما هم مثله بقیه مردها از خرید و گشتن تو بازار خوشت نمیاد خیلی بیقراری میکردی و من و بابایی مجبور شدیم موقع خرید بقیه باهاشون نریم و فقط با شما باشیم 

ظهر هم دایی رضا دعوتمون کرد برا بریونی من اولین بار بود که میخاستم بریونی بخورم تا وارد رستوران شدیم شما دوباره شروع کردی به قول خاله فرزان دیگه به محیط باز عادت کرده بودی این چند روز و تا میومدیم زیر سقف گریه میکردی برا همین من مجبور شدم با شما بیام بیرون در رستوران تا اونا بتونن غذاشونو بخورن برا منم گرفتن که خونه بخورم اما خاله یه لقمه همون موقع برام اورد که مزه اش خیلی خوب بود و خوشم اومد 

روز بعدشم از صبح خونه بودیم عصر هم دوباره چند جایی رفتیم و بالاخره 5 شنبه هم برگشتیم خونه که خاله فرزانم باهامون اومد 

واما خصوصیات اخلاقی این ماهت و شیرین کاریات

وقتی یکی باهات حرف میزنه بلند میخندی 

به هر صدایی حتی کوچکترین صدا واکنش نشون میدی

از بازی با بچه ها خوشت میاد

هر چی به دستت برسه رو سریع میبری سمت دهنت 

اصلا دوس نداری رو زمین باشی اگه هم باشی همش داری سعی میکنی بغلتی و چون دستت زیرت میمونه گریه ات میگیره

و از همه مهم تر اینکه شدیدا به من وابسته شدی و وقتی گریه میکنی تا من بغلت نکنم اروم نمیشی

فقط من می تونم بخوابونمت اونم با لالایی هایی که برات میخونم و اهنگ چشم امید از علی فانی تو هر شرایطی از گریه این اهنگ رو بذاریم ارومت میکنه

واینکه دستت رو میاری بالا بهش نگاه میکی انگشت شصت رو پیدا میکنی و میبری تو دهنت این کارت خیلی بامزه اس هروقتم نتونستی پیداش کنی دو تا دستت رو میبری تو دهنت که چون جا نمیشه نق نق میزنی

Liebe linien

آپلود عكس رايگان و دائمي

Liebe linien

آپلود عكس رايگان و دائمي

Liebe linien

آپلود عكس رايگان و دائمي

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نغمه
16 اردیبهشت 93 0:03
ای جونم خاله... گل پسر... ماشاالله
دریا
پاسخ