مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

عشق من و بابایی

یه سفر کوچولو

سلام دردونه مامان سلام عشق و امیدم خدا جونم بازم شکرت به خاطر همه لطف هایی که در حق من و خانواده ام داری پسر عزیزم کم کم داره 4 ماهت هم تموم میشه و به سلامتی میخوای وارد یه ماه جدید از زندگیت بشی تو این 4 ماهی که گذشت بهترین سال های عمرمو داشتم اگر چه گاهی وقتا از شدت خستگی احساس غش پیدا میکنم یا از شدت بیخوابی دیگه خوابم نمیبرد اما همشون رو به یه لبخندت وقتی که از خواب پا میشی و بهم میزنی نمیدم می خوام دنیا وایسته اون لحظه   حس ارامش محض دارم عاشقی رو می تونم با تمام سلول های بدنم بفهمم تا این حد بگم که نفسم به نفست بستس الان 14 اردیبهشت 1393 ساعت 11.43 دقیقه هس و شما بعد از یه گریه شدید نیم ساعتی هست که خوابیدی و من عاشق ...
14 ارديبهشت 1393

من یک مادرم....

سلام دردونه مامان الهی قربونت برم من که عشق مامانی  امسال تولد حضرت زهرا برام رنگ و بوی دیگه ای داشت خیلی احساس خوبی داشتم از اینکه خدا بهم لطف کرده و من لذت مادر شدن رو چشیدم عجب لذتیه وصف ناپذیره به خدا  خدا جونم خیلی دوست دارم واما پمل گلم برا مامانی کادو خریده بودی که یه جفت گوشواره خیلی خوشکل بود بابایی هم برام یه عطر خیلی خوشبو از همونی که مامان زری دوس داره خریده بود  ظهر وقتی اومد خونه کادشو بهم داد خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم که تو این همه کاری که این روزا داره یادش بوده برا مامانی کادو بخره  ناهار خوردیم و شما هم بغل بابایی پایین نمیومدی شاید تو هم مثل من دلت براش خیلی تنگ شده برا همین دوس داشتی ...
3 ارديبهشت 1393

3 ماهگی گل پسرم

سلام عشق من خوبی عزیز دلم الهی قربونت برم که خدا خواست و یک ماه بزرگتر شدی اندازه  نه نه بی اندازه دوست داررممممممممممممممممممممممممممممم سه ماهیگیت مبارک پسرم عزیزم روز شنبه رفتیم سونوگرافی و نتیجه اش رفلکس متوسط بود و دکترت برات دارو داد که ان شالله بخوری و خوب بشی عزیزم یکم گریه هات کمتر شده ان شالله پایان 4 ماه دیگه تمام بشه  الان دیگه کاملا با هر حرکتی سرتو میچرخونی از صداهای بلند میترسی و گریه میکنی دستت رو برا گرفتن جلو میاری و اگه مثلا جغجغه اتو بهت بدن از یه دست به دست دیگه ات میدی و بعدش با دو دستت میگیری و میبری تو دهنت اگه باهات حرف بزن به حرفا گوش میکنی و با زبون خودت جواب میدی امروزم وقتی دلتو بووس کردم با ص...
19 فروردين 1393

سال 93

سلام پسر گلم خوبی عشق مامان خیلی دلم میخواهد وقتی این نوشته ها رو میخونی احساس من و هم درک کنی بدونی با چه حس و شوقی اینا رو نوشتم سال 92 وقتی سال تحویل شد  و ما سر سفره هفت سین بودیم همه شاد بودن و میخندیدن اما منم با وجود خنده غم بزرگی تو دلم بود و اونم نبودن تو بود همون جا از خدا خواستم سال 92 بشه بهترین سال زندگی من و تو بیای پیشم خداااااااااا صدامو سر سفره هفت سین پارسال شنید و دعامو مستجاب کرد و سال 92 به بهترین سال زندگی من رقم خورد سالی که پایان خیلی خوشی داشت سالی که خدا بهترین نعمت رو نصیبم کرد و سال 93 ساعت 8.27 دقیقه 29 اسفند شروع شد شروعی پر از شادی و خوبی شروعی پر از عشق و امید امیدی که می تونه منو به خیلی جا...
16 فروردين 1393

دو ماهگی مهرسام

سلام پسر عزیزم دو ماهگی ات مبارک ان شالله 120 ساله شی پسر عزیزممممممممممممممممم و اما اندر احوالات چند روز قبل و چند روز بعد دو ماهگی همون طور که قبلا برات گفتم اقرار بود بریم پیش دکتر شیراز منم بردمت با بابایی و خانواده خودم(مامان جون و بابا حمید)پیش دکتر با سابقه ای که در واقع دکتر منم بوده وقتی اندازه شما بودم و به قول مامان جون دستش حرف نداره خلاصه صبح زود راه افتادیم و نوبتمون ساعت 10 بود سر راه خاله سمیرا رو هم از دانشگاه برداشتیم و با هم رفتیمم پیش دکترت توی راه تا زمانی که خاله سمیرا نیومده بود شما خیلی آروم بودی و خوب خوابیدی اما وقتی خاله اومد از بس ماچت کرد و بالا پاینت کرد کلافه شده بودی و گریه میکردی هر چی ه...
27 اسفند 1392

یک روز ما و پسرمون

مهرسام جونم الهی دورت بگردم مامان جون که عاشقانه دوست داریم خیلی زیاد اصلا حس میکنم بدون تو نفس نمی تونم بکشم خدا جونم هزاران بار شکرت خدا جونم خودت دادی خودتم حافظش باش قبل از اینکه بخوام چیزی برات بنویسم خبر میدم که دختر عموت نیلا 10 اسفند با فاصله 52 روز از شما بدنیا اومد نیلا ساعت 9 صبح بدنیا اومد و خیلی تپل مپله ماشالله حالا یه هم بازی داری که خیلی هم نازه روز 12 اسفند ماه آماده شدیم که بریم ببینمش اما مگه شما گذاشتی بس که گریه کردی ما هم نرفتنی شدیم و زنگ زدیم گفتیم نمیایم فرداش دوباره آماده ات کردیم بعدش با بابایی یه چرخ با ماشین دادیم تا خوابیدی بعد رفتیم  اینجا تو ماشینه که شما خوابت برده   &...
15 اسفند 1392