مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

عشق من و بابایی

سال 93

1393/1/16 11:26
نویسنده : دریا
604 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم

خوبی عشق مامان خیلی دلم میخواهد وقتی این نوشته ها رو میخونی احساس من و هم درک کنی بدونی با چه حس و شوقی اینا رو نوشتم

سال 92 وقتی سال تحویل شد  و ما سر سفره هفت سین بودیم همه شاد بودن و میخندیدن اما منم با وجود خنده غم بزرگی تو دلم بود و اونم نبودن تو بود همون جا از خدا خواستم سال 92 بشه بهترین سال زندگی من و تو بیای پیشم

خداااااااااا صدامو سر سفره هفت سین پارسال شنید و دعامو مستجاب کرد

و سال 92 به بهترین سال زندگی من رقم خورد سالی که پایان خیلی خوشی داشت سالی که خدا بهترین نعمت رو نصیبم کرد

و سال 93 ساعت 8.27 دقیقه 29 اسفند شروع شد

شروعی پر از شادی و خوبی شروعی پر از عشق و امید

امیدی که می تونه منو به خیلی جاها برسونه تو زندگی خیلی چیزا رو می تونم با امیدم به تو بهشون برسم و با امید به بودن تو تو زندگی عشق منو بابایی هر روز بیشتر میشه

خدا جونم ممنونم ازت که این لحضات رو نصیبم کردی 

ساعت 12 بود که مامان جون اومد خونمون و با همدیگه بردیمت حموم مثله همیشه گریه نکردی و من خوشحال از اینکه حموم و آب بازی رو دوست داری

واما روز آخر سال  92 من و بابایی و شما 3 تایی با هم سفره هفت سین رو چیدیم این اولین سفره هفت سین سه نفرمون بود خیلی حال داد بابایی کل کارارو انجام داد و من و شما مهندس ناظر بودیم آخه از اونجایی که نمیشه شما رو رو زمین گذاشت باید یه نفر مسئول بغل کردن و چرخوندن شما باشهخنده

آپلود عکس , آپلود رایگان

خلاصه یه ساعت مونده به سال تحویل وسایلمونو جمع کردیم و دایی رضا اومد دنبالمون و رفتیم خونه بابا حمید

خاله فرزان اومده بود خاله مامانی هم با بابا بزرگ اونجا بودن خلاصه جمع مون جمع بود تا رسیدم اونجا شما طبق معمول گریه شدیدت رو شرو ع کردی و بعد یه تلاش نفس گیر خوابیدی بلهههههههه عزیز دلم موقع سال تحویل شما خواب بودی

سال تحویل رو یه مبل کنار سفره هفت سین گذاشتمت و همه دور هم جمع بودن که سال تحویل شد و سال 93 مامانت با دل شاد سالشو شروع کرد لحظه سال تحویل من و  تو بابایی دست در دست هم بودیم هیچی نگفتیم ولی معلوم بود که داریم بهم قول میدیم که همیشه و همه جا با هم باشیم

من کلی برا همه دعا کردم مخصوصا منتظرای نی نی 

بعدش بابا حمید عیدی هامونو داد و شروع کردیم به زنگ زدن به عمو ها و عمه ها خاله ها و دایی ها

شام خوردیم و من و بابایی رفتیم خونه مادر و آقا جونت عمو محسن هم با بچه هاش اونجا بودن و همه کلی شاکی که چرا شما نیستی و ما هم توضیح دادیم که خواب هستی و ان شالله فردا صبح اول وقت میاد برا عید دیدنی

فردا صبح زود رفتیم خونه آقا جون اینا و همه اونجا بودن خیلی خوش گذشت با نیلا هم عکس دو نفره گرفتی چشمک

 آپلود عکس , آپلود رایگان

تو راه که شما برا اولین بار تو ماشین با کریر بودی و یکم احساس ترس داشتی

آپلود عکس , آپلود رایگان

اینجا رسیدیم خونه بابا حاجی

آپلود عکس , آپلود رایگان

اینم عکس دونفره

روز دوم عید هم عمه نسرین عروساش اومده بودن ما هم رفتیم خونشون برا عید دیدنی که همه اونجا ما رو دعوت کردن برا روز بعد ناهار که من میگفتم نه آخه شما که اجازه نمیدی من بشینم و یا عید دیدنی کنم همش بغلمی و باید بچرخونمت یا داری گریه میکنی اما مهم نیس برام خیلی ذلم شاده حتی اگه خیلی خسته باشم

آپلود عکس , آپلود رایگان

بغل بابایی خونه عمه نسرین

 

بعد از ناهارم دوباره دایی رضا اومد دنبالمون و رفیتم خونه خاله مامانت و از اونجا خونه عمه جونم رفتیم و سحر جون دختر عمه هم خاله سمیراتو  غافلگیر کرده بود و براش کیک تولد خریده بود و کلی خاله سمیرا خوشحال شد و به ما هم خوش گذشت اما من از صبحش حس سرماخوردگی داشتم و خیلی نگران بودم که سرما نخورم اما بالاخره مثله اینکه سرما رو خورده بودم و اونم حسابیییییییییییییی

مجبور شدیم نصفه شب با دایی رضا بریم بیمارستان و تب و لرز شدید داشتم و حالم بد بود مجبور شدم اون شب پیش شما نباشم و خاله فرزان و بابایی تا صبح بیدار بودن بابایی به من میرسید و خاله فرزان پیش شما بود و چند تا شیشه شیر خشک هم به زور بهت داد تا بخوری فردا صبحش حالم بهتر شده بود منظورم اینه که تب و لرز نداشتم 

حالا باید می رفتیم اصفهان خونه خاله فرزان آخه بهش قول داده بودیم و بابایی هم مرخصی گرفته بود

رفتیم اصفهان شما تو راه خیلی اذیت نکردی خدارو شکر خونه خاله فرزان هم خیلی خوب بودی و خوب می خوابیدی انگار خسته راه شده بودی تو این چند روزی که اونجا بودیم در کل از بقیه روزها بهتر بودی

آپلود عکس , آپلود رایگان

 تو راه اصفهان که تا اونجایی که شده دستت تو ذهنتهههههههههه

اونجا هم من دس از سر دکتر برنداشتمو بردمت پیش دکتر عظیم پور همکار دایی رضا اونم حسابی معاینه ات کرد و گفت این همونه که همش تلفنی ویزیت میشه و همه خندیدن از اونجایی که شما هم دکترا رو دوس داری تو هم خندیدی دکتر عظیم پور گفت خدارو شکر همه چی خوبه و شیرشم کافیه نیازی به سیر خشک نیست اگه کم اضافه کرده به خاطر رفلکسی هس که داره که برات دارو نوشت و حالا داری داروهارو میخوری البته گفت از کم شروع می کنیم اگه خوب نشد بره سونو بعدش داروشو عوض میکنم اما من امیدم به خدا و خانم فاطمه زهراست که انشالله خوب خوب میشی و دیگه به دارو و دکتر احتیاجی نداری

میدونی من این پست رو الان سه روزه که می نویسم اما ثبت نمیکنم تا همه اتفاقات عید رو برات بنویسم بعد یهو ثبتش کنم میخام تمام عید دیدنی هاتو برات بنویسم هرچند که امروز 10 فروردینه و ما هنوز خیلی جاها نرفتیم و مرخصی بابایی هم تموم شده و خیلی از شیفت ها رو هم مجبوره 24 ساعته وایسته و من و شما تنها باشیم اما عیبی نداره تا اونجایی که تونستیم میریم

دیشب یعنی 9 فروردین رفتیم خونه عمو سعید شما اولش یکم اذیت کردی اما بعدش خوابیدی و ما هم یه ساعتی موندیم و اومدیم خونه 

امشب یعنی 10 فروردین اولین شب تنهایی دونفرمونه تو سال جدید نمی دونم چرا یه کم استرس دارم ان شالله به خیر بگذره 

خیلی دلم گرفته میدونم که میدونی چرا شاید تو با اون چشای معصومت وقتی بهم نگاه میکنی بفهمی چی میگم و چم شده من میدونم تو اون موقع هم که تو دل مامانی بودی همه چی رو می دونستی عزیز دلم مامان

فردا 11 فروردینه و یه هفته مونده تا 3 ماهگی شما تموم شه از ته دلم خوشحالم که پیشمی

الان بابایی زنگ زد و گفت خاله اش فردا میخاد بیاد خونمون برا دیدن شما خاله خیلی باحالیه بدم نمیاد ازش از اون خاله هاس واقعن از اونا که میگن خاله خانومنیشخند

بلهههههههههههههه دیروز خاله خانوم اومدن و شما کلی با گریه ازش استقبال کردی اصلا دیروز بینظیر بودی اونقدر گریه کردی که واقعا کلافه شده بودم دلم می خواست خودمم گریه کنم هزارتا کار باهم ناهار درست کردن و پذیرایی و گریه شما و سرماخوردگی مامان و رسیدن عمه نسرین و بچه ها داشتم دیوانه میشدم خیلی روز سختی بود کلی خسته شدم دلم میخاست میشد الان خونه خلوت باشه و حداقل بتونم لباسامو دربیارم اخه با اون لباسا و گریه شما داشتم کلافه میشدم سرم به شدت درد میکرد بابایی هم که میخاست بره اداره و 24 ساعت خونه نبود خیلی داغون بودم خلاصه با رفتن بابایی کم کم مهمونا هم رفتن فقط من فاطمه دختر عمه نسرین رو نگه داشتم تا تنها نباشم شب رو اونم موند و شما بالاخره خوابیدی و من یکم استراحت که چه عرض کنم آخه باید تازه خونه و آشپزخونه جمع میکردممممممممممممم واییییییییییییییییییییییی فاطی یکم کمک کرد تا اومدم بشینم که شما بیدار شدی و گریه هاتو سر دادی الهی بمیرم صدات در نمیومد حسابی صدات گرفته بود کلی ترسیدم زنگ زدم به بابایی اونم یکم دلداریم داد که نترس به خاطر جیغ هایی که زده صداش گرفته

خوابیدیم و نزدیکای ساعت 4 صبح بود که با جیغت از خواب پریدم حدود یه ربع به شدت گریه میکردی واقعا داشتم کم کم می ترسیدم خودمم زدم زیر گریه فاطی بیدار شد و کمکم کرد تا آرومت کنم شیر خوردی و خوابیدی تا امروز صبح که از ساعت 9 بیداری تا الان که دارم برات مینویسم یعنی ساعت حدودای 6 هستش

مهرسام عزیزم به خدا از نظر روحی حسابی بهم ریخته ام نمی دونم چکار کنم من دارم تمام سعیمو میکنم که تو رو به بهترین شکل ممکن بزرگ و تربیت کنم اما نمیدونم کجای کار رو اشتباه انجام دادم چرا ایقدر شما گریه میکنی و خودتو اذیت میکنی شاید تقصیر منه من یه کاری کردم که باعث این گریه ها شدم شاید اون زایمان شاید اون استرس های دوران بارداری نمی دونم حسابی کلافه ام فقط دعام شده آرامش روحی و جسمی و سلامتی تو اصلا وقت ندارم به خودم حتی به بابایی برسم باور میکنی الان 3 ماهه هنوز 10 دقیقه پشت هم نتونستیم با هم حرف بزنیم اگه هم حرف زدیم همش در مورد شما بوده 

می دونی که این روزا خیلی دلم گرفته امروز وقتی داشتی گریه میکردی با گوشی یه آهنگ که وقتی دلم میگره میذارمو گذاشتم و داشتم آرومت میکردم همونطور که سرت رو شونه هام بود منم از پنجره خیابونو نگاه میکردمو با خودم کلنجار میرفتم تو هم حسابی ساکت شدی با این سکوتت منو وادار به حرف زدن کردی کلی باهات حرف زدم از اونایی که تو دلم بود برات گفتم و کم کم اشکام سرازیر شد حس کردم همه حرفامو می فهمی خوشحالم که دارمت خوشحالم که هستی و من بدون هیچ سانسوری می تونم باهات حرف بزنم 

خوشحالم که هستی تا وقتی دلم میگره بغلت کنم بوت کنم و آروم بشم 

از خدا میخام هیچ وقت تو شرایط من نباشی یعنی اصلا دلت نگیره 

اما مگه میشه....

شایدم بشه...

نمی دونم

فقط امیدوارم اگه خدایی نکرده یه روز دلت گرفت یکی باشه که 

بفهمتت تو رو درک کنه و به حرفات گوش بده باهات همراه باشه و بتونی راحت باهاش حرف بزنی اونقدر راحت که گرفتن دلت به ثانیه نکشه گلکم

امروز 13 فروردین ماهه و بالاخره تعطیلات عید تموم میشه امروز اکثرن میرن به گشت و گذار اما من و شما خونه ایم برا اینکه بابایی 24 ساعت دیگه سر کاره و دوباره من و شما تنهاییم هم این تنهایی رو دوس دارم هم بدم نمیاد ازش کلن تکلیفم باهاش روشن نیست ا لان بابا حمید زنگ زد گفت آماده شین تا یه دوری با ماشین بزنیم تا 13 هم بدر بشه آخه شدیدا داره بارون میاد منم خوشحال شدم آماده شدیم و یه د.ری زدیم بالاخره 13 هم گذشت

 

گل قشنگم الان 5 روزه که دارو میخوری ولی استفراغات خوب که نشده هیچ بدترم شده زنگ زدیم مطب دکترت نبود دایی رضا گفت رفته مسافرت خارج از کشور تا شنبه احتمالا میاد

خیلی نگرانم حالا باید بریم سونوگرافی تا رفلکس داشتن یا نداشتنت رو تایید کنه نذر کردم که ان شالله هر چه زودتر خوب بشی منم از امروز که شهادت فاطمه زهراس تا 40 روز حدیث کسا بخونم ان شالله زودی خوب میشی عزیز مامان 

آپلود عکس , آپلود رایگان

اینجا از صبح شهادت یربند رو به نیت خانم فاطمه زهرا به پیشونیت بستم

14 فروردین ماه شد و کم کم داره روزا به روال عادی برمیگرده بازم بابایی اداره اس و من و شما تنهاییم

15 فروردین ماهه امروز و صبح زود از خواب بیدار شدی مثل همیشه صبح تا ظهر گذشت فقط امروز بابایی هم خونه بود 

عصر به بابایی گفتم بریم بقیه عید دیدنی ها آخه دیگه خیلی دیر شده اونم قبول کرد و اول رفتیم خونه عمو محسن که خدا رو شکر اونجا خیلی خوب بودی بعدش رفتیم خونه عمه اهظم که یکم گریه کردی و بعدش خوابیدی و کلن خدارو شکر روز خوبی بود برامون

فردا قراره بریم سونوگرافی خدا جونم ازت میخام که بچه من صحیح و سالم باشه و هیچ مشکلی هم نداشته باشه

بالاخره میخام بعد از 2 هفته این پست رو ثبت کنم اگه مطالب کمی پیوستگی نداشت برا اینه که هر روز میومدم و می نوشتم ممکنه یکم بهم ریخته باشه اما قشنگیش به همینه

 

تو این پست باید از همه چی برات بگم اما ترجیح میدم با هم خصوصی حرف بزنیم برا همین یه پست خصوصی برات میذارم پسرم 

اینم چند تا عکس دیگه

آپلود عکس , آپلود رایگان

آپلود عکس , آپلود رایگان

آپلود عکس , آپلود رایگان

آپلود عکس , آپلود رایگان

آپلود عکس , آپلود رایگان

آپلود عکس , آپلود رایگان

آپلود عکس , آپلود رایگان

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان نغمه
17 فروردین 93 12:35
ای جون دلم... عزیزم حق داری خستگیها، اینکه ندونیم بچه هامون مشکلشون چیه که گریه میکنن و کمبود حرفای زن و شوهرانه باعث میشه آدم خیلی به هم بریزه... ولی خب به این باید فکر کنیم که دیگه چیزی نمونده که گوگولیامون حسابی بیفتن روی غلتک... الهی آمین... ایشالا که سونو گرافی هم میگه که گل پسرمون سلامته... رفلاکس هم اگه باشه اکثریت بچه ها دارن، پسر منم خفیفشو داره... به مرور خوب میشه نگران نباش
دریا
پاسخ
مرسی نغمه عزیزم همیشه مایه دلگرمی هستی دوست خوبم
آرشیدا جون
17 فروردین 93 14:00
سلام عزیزم عیدتون مبارککککککککککککککککککککک ماشالله مهرسام جون ناناز شدی ماشالله
دریا
پاسخ
سلام عزیزم سال نو تو هم مبارک والا از بس به گوشیت اس دادم و جواب ندادی فکر کردم ازم ناراحتی خانومی خوبی گل پسرات خوبن؟
آرشیدا جون
18 فروردین 93 10:11
بازم سلام .. راستش امروز اومدم وبلاگتو کامل خوندم ...سری قبل که نظر دادم هول هولکی فقط تونستم عکسا رو ببینم چند سطر اولشو خوندم..(این شاپسرای گوگولی مگه میزارن آدم راحت ی جا بشینه) دریا جونم درکت میکنم عزیزم منم گاهی دلم میگیره و با پسرا درد و دل میکنم..منم از تو بدتر ....دوماهه که من و سعید حرف درست و حسابی نزدیم اگه هم زدیم به قول تو درمورد بچه ها بوده...(یعنی رسما عقده ای شدیم) ولی بازم خدارو شکر که از تنهایی و بی حوصلگی سه سال گذشته دراومدیم.ایشالله همیشه مشغول بچه ها باشیم و اینا هم سالم و سلامت زیر سایه پدر و مادراشون بزرگ شن... نگران رفلاکس مهرسام نباش ..ارهام هم رفلاکس داره همش بالا میاره..... ایشالله که سونو گرافی هم خوب پیش میره.بی خبرم نذاری مامان جون حتما برام خصوصی بفرست. بوس
دریا
پاسخ
مرسی ارشیدا جون باشه گلم حتما
خاله افسانه
28 فروردین 93 15:07
فندوقم اخماتو بخورم
خاله افسانه
28 فروردین 93 15:11
عزیزم ایشالله زودی مهرسام جون خوب خوب خوب میشه و از غصه هات زودکم میشه مراقب پسر گلم باش راستی سال نو مبارک پسر طلا : خودش ولباساش
دریا
پاسخ
مرسی عزیز دلم