مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

عشق من و بابایی

دو ماهگی مهرسام

1392/12/27 10:34
نویسنده : دریا
529 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر عزیزم

دو ماهگی ات مبارک ان شالله 120 ساله شی پسر عزیزممممممممممممممممم

و اما اندر احوالات چند روز قبل و چند روز بعد دو ماهگی

همون طور که قبلا برات گفتم اقرار بود بریم پیش دکتر شیراز منم بردمت با بابایی و خانواده خودم(مامان جون و بابا حمید)پیش دکتر با سابقه ای که در واقع دکتر منم بوده وقتی اندازه شما بودم و به قول مامان جون دستش حرف نداره

خلاصه صبح زود راه افتادیم و نوبتمون ساعت 10 بود سر راه خاله سمیرا رو هم از دانشگاه برداشتیم و با هم رفتیمم پیش دکترت

توی راه تا زمانی که خاله سمیرا نیومده بود شما خیلی آروم بودی و خوب خوابیدی اما وقتی خاله اومد از بس ماچت کرد و بالا پاینت کرد کلافه شده بودی و گریه میکردی هر چی هم بهش میگفتیم نکنه دس بر دار نبود میگفت دلم براش تنگ شده

رفتیم پیش دکتر و من خیلی استرس داشتم حتی شب قبلشم اصلا نخوابیده بودم دکتر حسابی معاینه ات کرد و بر خلاف همیشه کاملا ساکت بودی و حتی برا دکتر میخندیددی اونم با شوخی گفت شما به این پسر میگین گریه زیاد میکنه اینکه خیلی خوش خنده اس ما هم کلی خندیدم و آقای دکتر گفت فهمیده من دوسش دارم برا همین ساکته

دل تو دلم نبود ببنم دکتر چی میگه دور سر قد همه خوب بود تا رسید به وزن نمی دونم ترازوش ایراد داشت چی بود که وزن شما رو کم نشون داد یعنی از 40 روزگی تا دو ماهگی شما فقط 100 گرم وزن اضافه کرده بودی آقای دکتر گفت با این تفسیر پس یه مقدار از گریه هاشم به خاطر گرسنگیه و بهم گفت شیرت کمه و باید کمکی رو شروع کنی چرا که اگه وزنش همین جوری باشه دیگه جبرانش سخته خیلی ترسیدم و کلی ناراحت بغض کرده بودم دلم میخواست گریه کنم دیگه گفت حتما باید بهش کمکی بدی و دوباره وزن بشه تا ببینم چی پیش میاد

از اونجایی که من برا شیر دادن به تو خیلی سختی کشیده بودم و خیلی مقاومت کرده بودم و ححالا اینجوری ب.ود احاس شکست میکردم خیلی بد بود همشم مامان جون بابا حمید به سرم غر میزدن که ما گفته بودیمو تو لجبازی کردی

لجبازی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آخه مگه میشه من برا خاطر تو لجبازی کنم چون خواسته بودم شیر خودمو بدم لجبازی بود خلاصه خیلی ناراحت بودم بابایی هم بیچاره کلی دلدلریم داد و گفت نگران نباش این ماه یکم کمکی میدیم تو هم خودتو تقویت میکنی و همین باعث میشه دوباره شیرت زیاد شه

خلاصه از شیراز اومدیم خونه و شما هم تو راه برگشت خیلی بی فراری کردی و کل مسیر گریه میکردی و برا همه خیلی سخت گذشت

فرداش باید میرفتیم مرکز بهداشت برا واکسن و وزن کردن خیلی ناراحت بودکم گفتم میرم و باهاشون یه دعوای حسابی میکنم که بهم نگفتم وزن شما کمه

صبح من و شما با مامان جون رفتیم اول دور سر و قدت رو اندازه زدن و عالی بود نوبت رسید به وزنت وزن شدی و گفت خوبه تعجب کردم گفتم مطمئنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گفت آؤه خانوم خوبه تو 20 روز باید 600 گرم اضافه میکرده که بچه شما 550 اضافه کرده و چون از شیر مادر استفاده میکنه خیلی عالیه

خلاصه دل اومد تو دلم حالا مونده بودم این ترازو خرابه یا مطب دکتر مامان جونم تعجب کرده بود اما من تصمیم گرفتم روزی یه وعده حدودا60 میل بهت شیر خشک بدم که خدایی نکرده کاری نکنم که بعدا نشه جبرانش کنم

و اماااااااااااااااااا بریم سر وقت واکسنت

واکسن زدن همانا و جیغ و داد کردن شما هم همانا کل مرکزو گذاشتی رو سرت منم باهات گریه میکردم خیلی بد بود

اومدیم خونه تو ماشین آروم بودی اومدیم خونه شیر خوردی و خوابیدی منم هر 20 دقیقه تبت رو چک میکردم که خدایی نکرده بالا نره یه دفعه با یه جیغ وحشتناک بیدار شدی و نمی تونستم بهت دست بزنم خیلی شدید گریه میکردی خیلی ترسیدم زنگ زدم مامان جون و گفتم زود خودشو برسونه تو این فاصله هم سریهع برات یخ آماده کردم گذاشتم تویه کیسه اما میترسیدم بذارم رو پات تبت رو چک کردم واییییییییی شده بود 39 با وجود اینکه بهت قطره استامینافون هم داده بودم خیلی ترسیده بودم فقط بغلت کرده بودمو با گریه منتظر بودم مامان بیاد اونا رسیدن و پاشویت کردیمو کمپرس یخ رو رو پات گذاشتیم یکم گریه هات کمتر شد و من بهت شیر دادم و آرو خوابت برد تا 2 روز این بساط ادامه داشت که روز دوم دیدم آبریزش بینی هم داری دنیا رو سرم خراب شد گفتم حتما سرما خوردی دوباره رفتیم دکترکریمی دکتر خودت اونم گفت چرا تو همش اینجایی دس از سر این بچه بردار به خدا هیچیش نیس منم کل ماجرا رو براش گفتم اونم معاینه ات کرد و گفت احتمالا به خاطر مسافرت یه کوچولو سرما خوردی که همون قطره استامینافن و کلراید سدیم برا بینی ات کافیه و بهم دلداری داد که هیچی نیست منم با خیال راحت اومدم خونه الانم که دارم برات مینویسم 5 روز از دو ماهگی ات گذشته و خوابیدی تو این 5 روز خیلی کارای جالب انجام می دی وقتی باهات حرف میزنم بلند بلند میخندی قبلا فقط لبختد میزدی و شدیدا دست ها و پاهات رو تکون میدی و یه چیزایی مثل اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا و این چیزا میگی که دل همه رو با این کارات بردی

حالا خیلی رو وزنت حساس شدم همش احساس میکنم این چند روز لاغرتر شدی اما نمی خوام اینجوری باشه و همش به خودم دلداری میدم که نه دارم اشتباه میکنم به خدا مهمرسامم دست خودم نیس همه بهم میگن دیونه شدم اما نمی دونن حال من چیه درک نمیکنن من و

از خدا میخوام همشه همه بچه ها صحیح و سالم باشن و به حق اماام رضا تو هم همیشه صحیح و سالم باشی عزیز دل مامان و بابا

بووووووس

(البته این پست با تاخیر 9 روزه ثبت میکنم چون قبلا نوشته بودم اما ثبت نکردم )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

آرشیدا جون
27 اسفند 92 14:08
سلام مهرسام خاله.خوبی داداش کوچولو........... عزیزممممممممممممممممممم........... ماشالله که دوماهت تموم شده آقاکوچولووووووووووووووووووو ایشالله همیشه سالم و سرحال باشی و زیر سایه بابا و مامان
فرزانه مامان علی اکبر
28 اسفند 92 19:38
2 ماهگیت مبارک عزیزم
مامان نغمه
29 اسفند 92 9:18
دوماهگی گل پسر مبارکا باشه... عزیزم اینقد خودتو اذیت نکن، شیرخشک بخوره وزنش هم بالا میاد، غصه نداره که ... خداروشکر سلامته... ایشالا سال خوبی داشته باشین
نیر
7 فروردین 93 11:38
سلام دریای نازنین.....من درحال استراحت هستم و اکثر روزا بیحالم واسه همین زیاد نمیتونم بهتون سربزنم...2ماهگی مهرسام جونم مبارکههههه...زیاد خودتو نگران نکن خدا بزرگه عزیزم....دیگه بزرگ میشه و از نینیگی درمیاد کوچولوت.....راستی سال نوتون هم مبارک باشه...انشالله امسال براتون،پراز اتفاقهای قشنگ باشه....از روی ماه مهرسام میبوسم