فرشته عزیزم خوش اومدییییییییییییییییییی
سلام عزیززممممممممممممممممممممم
بالاخره بعد از این همه انتظار به آغوش من و بابا خوش اومدی
خیلی خیلی این چند روز پر استرس و سخت بود اما مثل همیشه مدیون لطف خدا هستیم
امروز هشتمین روز که پیش مایی و دومین روز که تو خونه خودمونیم
خاطره زایمان رو برات تعریف میکنم هر چند که خیلی سخت گذشت
چهار شنبه 18 دیماه ساعت 4 صبح دردام شروع شد دردایی که با همه دردایی که داشتم متفاوت بود خیلی حالم بد بود و روز برفی هم بود همین طور بیدار بودم و به بیرون نگاه میکردم و از خدا می خواستم که زایمانم راحت باشه خیلی استرس داشتم صبح بابایی باید میرفت سر کار استرسم بیشتر شد بابایی گفت دیشب خواب دیده که نی نی مون بدنیا اومده
صبح به بابا حمید زنگ زدم گفتم بیا منو ببر بهداشت پیش ماماها اونم با زحمت اومد آخه همه جا یخبندون بود بالاخره رفتیم و اونم منو ماماها معاینه کردن و گفتن دردات زیاد شد برو زایشگاه صدای قلب عزیزمو هم چک کردن همه چی خوب بود
خلاصه رفتیم خونه و منم به مامان جون زنگ زدم گفتم بیا پیشم اونم سریع اومد نزدیکای 2/30 بود که دردام خیلی زیاد شد بالاخره رفتیم بیمارستان و همه چی تازه از اینجا شروع شدددددددددددددد
هر لحظه که میگذشت دردام بیشتر و بیشتر میشد دردایی که اصلا نمیتونم توصیف کنم وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خیلی زیاد تمام بند بند وجودم داشت از هم می پاشید و فقط توان ناله کردن داشتم حتی نای داد زدن نداشتم وای هر لحظه که میگذشت بیشتر میشدددددددددد خیلی بد بودد
ماما تمام مدت بهم دلداری میداد و میگفت عالی پیش میری و تا حدودا ساعت 9 بچه تو بغل میکنی و منم با امید هر چه زود تر رسیدن به تو تا جایی که می تونستم باهاشون همکاری میکردم اما واقعا درداش بی نظیر بود فکر نکنم بشه به غیر زایمان و غیر زن کسی این درد رو تحمل کنه خلاصه ساعت 9 شد ولی خبری نبود من تمام سعیمو میکردم اما نمیشد ماما نگران زنگ زد به دکترم و دکترم 20 دقیقه بعد خودشو رسوند و فهمیدن که من نمیتونم تو رو به دنیا بیارم اما حالا اومدی بودی تو لگن و داشت منو میکشت ماما ازم می خواست جیغ بزنم تا بیهوش نشم به صورت اورژانسی قرار بود من عمل کنن فقط من داد میزدم درد شدیدی داشتم اصلا باور کردنی نبود بابام مامان جون خاله عمه ها همه پشت در از بس من داد و بیداد میکردم هزار بار مرده و زنده شده بودن دکترم برگه رضایت سزراین رو برده بود پیش بابایی و اونم سریع امضا کرد و منو با حالت خیلی بدی بردن اتاق عمل منو بیهوش کامل کردن چون دیگه به خاطر درد نمی تونستن بی حسی نخاعی رو انجام بدن و شرایط تو هم اصلا خوب نیود و من فقط نگران تو بودم و اصلا خودم مهم نبودم خلاصه یاعت 11.30 شب مهرسام من به دنیا اومد وشرایط تنفسی خوبی نداشته و بعد از عمل با اکسیژن بر میگرده و اما سرنوشت من منم وسط عمل سزاریان به هوش اومدم و با تمام وجودم درد میکشیدم و خانم دکتر یهویی متوجه شد و دکتر بیهوشی رو خبر کرد و ناگهان حس کردم همه چی داره سریع میگذره کلی آدم رو سرو ریخته بودن و همه در حال احیای من بودم مجرای تنفسی ام کامل گرفته بود و قلبم از کار افتاده بود و با شک و احیای قلب منم به این دنیا برگشتم و ساعت 1.30 از اتاق عمل به ریکاوری اومدم تو اون حین خانم دکتر گفت به پدر و همسرش بگین که اوضاعش خوب نیست و من داشتم میمردم از خدا میخواستم فقط یه بار بچه امو ببینم بعد بمیرم مهم نبود اما خدا خیلی کمک کرد و من ساعت 3 صبح مهرسامو دیدم وای خدای من هزاران بار شکرت اما متاسفانه به خاطر فشار زیادی که در اثر زایمان به هر دومون وارد شده بود باعث شده بود مهرسام شستشوی معده شه و این برا من خیلی دردناک بود اون شب شب خیلی خوبی بود چون همه چی داشت به خیر میگذشت من و مهرسام هر دو زنده مونده بودیم و این بزرگترین نعمت و لطف خدا بود
صبح شد روز نوزدهم دیماه من مهرسام رو تو بغلم حسش میکردم و فقط گریه میکردم و کسی هم نمی تونست آرومم کنه به خاطر همین ناگهان دوباره دچار شک شدم و دوباره حالم بد شد و همه دکترا ریختن بالا سرم نمی دونم چرا اینجوری مسشد اما میدونستم که همه اینا حکمتی داره که من نمی فهمم حال بابایی که دیگه نگو گفتن نداشت بیچاره بین زمین و آسمون بود مامان جونم حالش بد شده بود و فشارش افتاده بود و بابا حمید نگران هر دو تامون خلاصه هر چی از اون روز شب بگم کمه
روز 20 دیماه یکم حالمون بهتر شده بود حال منم بهتر بود ولی همچنان زیر اکیسژن بودم با کلی سرم و دارو و کم می تونستم تو رو ببینم اما بازم خدا رو به خاطر همه چی شکر میکردم
روز 21 آزمایش زردی عدد 14 رو نشون داد و دوباره یه نگرانی دیگه تو رو به بخش نوزدان انتقال دادن و فقط برا شیر دادن می تونستم تو رو ببینم خیلی شرایط سختی بود بالاخره 22 من می تونستن بیام کنارت تو بخش نوزادان و من با دو تا همرا ه یکی برا من یکی هم برا تو که مامان جون پایه ثابت بود و بقیه عمه ها گردشی میومدن و زردی تو دیروز اومد روی 10 و ما رو از بیمارستان مرخص کردن و حالا تو کنار من تو خونه ای و من هزاران بار از خدا ممنونم که دوباره به من لطف کرد و دوباره تو بدترین شراسط بهترین ها رو برام رقم زد خدایا ممنونم خدا جونم شکرت
همین جا جا داره از دوستای گلم که چه با پیام چه با مسیج از حال ما خبر میگرفتن تشکر کنم و براتون بهترین ها رو آرزو دارم
در ضمن تو اون سرایط سخت دوستای گلمو فراموش نکردم و کلی براتون دعا کردم ان شالله که ختم به خیر بشه
و اینم عکس مهرسام من
از هر کی این متن رو میخونه می خوام از صمیم قلبش برا سلامتی همه بچه ها یه حمد بخونه و برا مهرسام منم همین طور
از همتون ممنونمممممممممممم