مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

عشق من و بابایی

فرشته عزیزم خوش اومدییییییییییییییییییی

1392/10/26 15:04
نویسنده : دریا
453 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیززممممممممممممممممممممم

بالاخره بعد از این همه انتظار به آغوش من و بابا خوش اومدی

خیلی خیلی این چند روز پر استرس و سخت بود اما مثل همیشه مدیون لطف خدا هستیم

امروز هشتمین روز که پیش مایی و دومین روز که تو خونه خودمونیم

خاطره زایمان رو برات تعریف میکنم هر چند که خیلی سخت گذشت

چهار شنبه 18 دیماه ساعت 4 صبح دردام شروع شد دردایی که با همه دردایی که داشتم متفاوت بود خیلی حالم بد بود و روز برفی هم بود همین طور بیدار بودم و به بیرون نگاه میکردم و از خدا می خواستم که زایمانم راحت باشه خیلی استرس داشتم صبح بابایی باید میرفت سر کار استرسم بیشتر شد بابایی گفت دیشب خواب دیده که نی نی مون بدنیا اومده

صبح به بابا حمید زنگ زدم گفتم بیا منو ببر بهداشت پیش ماماها اونم با زحمت اومد آخه همه جا یخبندون بود بالاخره رفتیم و اونم منو ماماها معاینه کردن و گفتن دردات زیاد شد برو زایشگاه  صدای قلب عزیزمو هم چک کردن همه چی خوب بود

خلاصه رفتیم خونه و منم به مامان جون زنگ زدم گفتم بیا پیشم اونم سریع اومد نزدیکای 2/30 بود که دردام خیلی زیاد شد بالاخره رفتیم بیمارستان و همه چی تازه از اینجا شروع شدددددددددددددد

هر لحظه که میگذشت دردام بیشتر و بیشتر میشد دردایی که اصلا نمیتونم توصیف کنم وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خیلی زیاد تمام بند بند وجودم داشت از هم می پاشید و فقط توان ناله کردن داشتم حتی نای داد زدن نداشتم وای هر لحظه که میگذشت بیشتر میشدددددددددد خیلی بد بودد

ماما تمام مدت بهم دلداری میداد و میگفت عالی پیش میری و تا حدودا ساعت 9 بچه تو بغل میکنی و منم با امید هر چه زود تر رسیدن به تو تا جایی که می تونستم باهاشون همکاری میکردم اما واقعا درداش بی نظیر بود فکر نکنم بشه به غیر زایمان و غیر زن کسی این درد رو تحمل کنه خلاصه ساعت 9 شد ولی خبری نبود من تمام سعیمو میکردم اما نمیشد ماما نگران زنگ زد به دکترم و دکترم 20 دقیقه بعد خودشو رسوند و فهمیدن که من نمیتونم تو رو به دنیا بیارم اما حالا اومدی بودی تو لگن و داشت منو میکشت ماما ازم می خواست جیغ بزنم تا بیهوش نشم به صورت اورژانسی قرار بود من  عمل کنن فقط من داد میزدم درد شدیدی داشتم اصلا باور کردنی نبود بابام مامان جون خاله عمه ها همه پشت در از بس من داد و بیداد میکردم هزار بار مرده و زنده شده بودن دکترم برگه رضایت سزراین رو برده بود پیش بابایی و اونم سریع امضا کرد و منو با حالت خیلی بدی بردن اتاق عمل منو بیهوش کامل کردن چون دیگه به خاطر درد نمی تونستن بی حسی نخاعی رو انجام بدن و شرایط تو هم اصلا خوب نیود و من فقط نگران تو بودم و اصلا خودم مهم نبودم خلاصه یاعت 11.30 شب مهرسام من به دنیا اومد وشرایط تنفسی خوبی نداشته و بعد از عمل با اکسیژن بر میگرده و اما سرنوشت من منم وسط عمل سزاریان به هوش اومدم و با تمام وجودم درد میکشیدم و خانم دکتر یهویی متوجه شد و دکتر بیهوشی رو خبر کرد و ناگهان حس کردم همه چی داره سریع میگذره کلی آدم رو سرو ریخته بودن و همه در حال احیای من بودم مجرای تنفسی ام کامل گرفته بود و قلبم از کار افتاده بود و با شک و احیای قلب منم به این دنیا برگشتم و ساعت 1.30 از اتاق عمل به ریکاوری اومدم تو اون حین خانم دکتر گفت به پدر و همسرش بگین که اوضاعش خوب نیست و من داشتم میمردم از خدا میخواستم فقط یه بار بچه امو ببینم بعد بمیرم مهم نبود اما خدا خیلی کمک کرد و من ساعت 3 صبح مهرسامو دیدم وای خدای من هزاران بار شکرت اما متاسفانه به خاطر فشار زیادی که در اثر زایمان به هر دومون وارد شده بود باعث شده بود مهرسام شستشوی معده شه و این برا من خیلی دردناک بود اون شب شب خیلی خوبی بود چون همه چی داشت به خیر میگذشت من و مهرسام هر دو زنده مونده بودیم و این بزرگترین نعمت و لطف خدا بود

صبح شد روز نوزدهم دیماه من مهرسام رو تو بغلم حسش میکردم و فقط گریه میکردم و کسی هم نمی تونست آرومم کنه به خاطر همین ناگهان دوباره دچار شک شدم و دوباره حالم بد شد و همه دکترا ریختن بالا سرم نمی دونم چرا اینجوری مسشد اما میدونستم که همه اینا حکمتی داره که من نمی فهمم حال بابایی که دیگه نگو گفتن نداشت بیچاره بین زمین و آسمون بود مامان جونم حالش بد شده بود و فشارش افتاده بود و بابا حمید نگران هر دو تامون خلاصه هر چی از اون روز شب بگم کمه

روز 20 دیماه یکم حالمون بهتر شده بود حال منم بهتر بود ولی همچنان زیر اکیسژن بودم با کلی سرم و دارو و کم می تونستم تو رو ببینم اما بازم خدا رو به خاطر همه چی شکر میکردم

روز 21 آزمایش زردی عدد 14 رو نشون داد و دوباره یه نگرانی دیگه تو رو به بخش نوزدان انتقال دادن و فقط برا شیر دادن می تونستم تو رو ببینم خیلی شرایط سختی بود بالاخره 22 من می تونستن بیام کنارت تو بخش نوزادان و من با دو تا همرا ه یکی برا من یکی هم برا تو که مامان جون پایه ثابت بود و بقیه عمه ها گردشی میومدن و زردی تو دیروز اومد روی 10 و ما رو از بیمارستان مرخص کردن و حالا تو کنار من تو خونه ای و من هزاران بار از خدا ممنونم که دوباره به من لطف کرد و دوباره تو بدترین شراسط بهترین ها رو برام رقم زد خدایا ممنونم خدا جونم شکرت

همین جا جا داره از دوستای گلم که چه با پیام چه با مسیج از حال ما خبر میگرفتن تشکر کنم و براتون بهترین ها رو آرزو دارم

در ضمن تو اون سرایط سخت دوستای گلمو فراموش نکردم و کلی براتون دعا کردم ان شالله که ختم به خیر بشه

و اینم عکس مهرسام من

از هر کی این متن رو میخونه می خوام از صمیم قلبش برا سلامتی همه بچه ها یه حمد بخونه و برا مهرسام منم همین طور

از همتون ممنونمممممممممممم

آپلود عکس , آپلود رایگان

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

ناديا
26 دی 92 18:16
درياي عزيزم خداروشکر که هردوتون سالم هستين واي چقدر وحشتناک بود واقعا عزيزي واسه خدا من که با خوندن مطلبت افت فشار پيدا کردم و بغض گلومو گرفت بيچاره همسري بدتر از خودت بوده اونکه اصلا نميدونسته داره چي پيش مياد کاري هم نميتونسته بکنه باز خداروشکر کم کم با بزرگ شدن ني ني گلت اين دردها کمرنگ ميشه عزيزم ماشالله به اق مهرسام کوچولو موچولو
آرشیدا جون
26 دی 92 22:37
عزیز دلمممممممممممممممم مهرسام جان قذمت به این دنیا مبارک خوش اومدی خاله جون
آرشیدا جون
26 دی 92 22:42
وایییییییییییییی دریا جون عزیزم چقد سختی کشیدی خداروصدهزار بار شکر که هم خودت سالمی و هم مهرسام خاله ایشالله همیشه سالم و سرحال و خوشبخت باشین
آرشیدا جون
26 دی 92 22:43
ماشالله به آقا مهرسامممممممممممممممممممممم
زینب مامان نازنین زهرا
27 دی 92 1:33
سلام دریا جون . دختر مو به تنم سیخ شد به خدا . خداااارووووو 100000000مرتبه شکر که هر دو خوبید . کاش از اول سزارین میشدی . خدارو شکر که هر دو سالمین . واسه همین جواب اس و نمیدادی من و باش گفتم با بچه درگیری جواب نمیدی . الهی دورت بگردم چقدر سختی کشیدی . انشالله خدا هر دوتونو حفظ کنه . خداااذو شکر الان خوبی . ماشالله پسرت خیییلی جیگره . دامادش کنی انشالله
مریم
28 دی 92 13:14
سلام عشق من خوبی گلم؟؟؟ الهی بگردم جایه تو تو بهشت خانومم.... ایشالا با مهرسام جون روزایه خوبی داشته باشی گلم ...
شیما
28 دی 92 16:39
دریا جون ماشالا هزارررررررررررررر ماشالا به نی نی ناز نازیت قدم نو رسیده مبارک باشه ایشالا که نی نی ناز نازیت همیشه سالم و سلامت باشه و سایه پدر و مادر همیشه بالا سرش باشه
شیما
28 دی 92 16:46
دریا جون چقدر سختی کشیدی خدا رو شکر که هر دوتون سالمید کاش از اول سزارین میکردی
مامی رها
30 دی 92 11:23
سلام عزیزم.............خدا رو شکر که هر دو تاتون خوبید!!!!!! ای جاااااااااااااانم مهرسام جونمون چه نازه آآآآآآآآآآآآآآآآآخییییییییییییییییی چقدر درد کشیدی هم در طبیعی هم درد سزارین!!!!!!!!خداروشکر که الان بهتری
نیر
30 دی 92 14:16
دریای عزیزم..همین الان دارم گریه میکنم..بخدا نمیدونم چی بگم..عجب روزهای سختی بود..ولی درنهایت مهرسام نازنینتو بغل کردی....تو واقعا یه مادر واقعی هستی...از روی مهرسام میبوسم...حمد هم خوندم..انشالله همه ی بچه ها سالم باشن...
سحر
30 دی 92 17:17
دریا جونم چندین دفه کامنت گذاشتم ولی انگار ثبت نشده شاید اینم ثبت نشه وقتی نوشته هات رو خوندم خیلی برات نگران شده عزیزم ولی خداروشکر که به خیر گذشته و هردو سالم و سلامتید... قدمش مبارک عزیزم ایشالا 120ساله بشه و سایه مادر و پدر بالای سرش از طرف من ببوس نازپسرت رو عزیزم
خاله افسانه
2 بهمن 92 2:50
عزیز دلم قربون اون خوشگلیات برم من خیلی نازی ایشالله قدمش مبارک باشه و 1000 سال عمر باعزت داشته باشه
مامان آندیا
3 بهمن 92 14:28
سلام زری جونم تبریک میگم بابت در آغوش گرفتن گل پسرت.......ولی واقعا سختی زیادی رو تحمل کردی .......من دوس داشتم طبیعی زایمان کنم ولی با خوندن خاطرات شما پشیمون شدم یه جورایی.........به هر حال بازم تبریک میگم عزیزم ایشالله گل پسری رو دامادش کنی
مامان سونیا
4 بهمن 92 20:47
مبارک عزیزم خوش قدم باشهبراتون بببوووسس نینی
مامان شایان
6 بهمن 92 1:14
عزیزم عجب زایمان سختی داشتی.منم طبیعی زایمان کردم بله درد داشت ولی دیگه نه اینجور.مگه معاینه لگن نشدیییییعجب!!!!ولی خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت
مامان علی
6 بهمن 92 13:28
مبارک باشه ماشاءالله چه بچه نازیه
madarkhanomi
6 بهمن 92 18:35
مبارک باشه انشاله زنده باشه زیر سایه پدر و مادرش وبلاگ رو آپ کردم بالاخره،تشریف بیارید خانومی
دریا
پاسخ
مرسی عزیزممممممممم
مامان دونه سیب
10 بهمن 92 21:30
ای جونمممممممممممم به مهرسامم دریا جونم خدا گل پسرتو برات نگه داره پس علیرضای من 4 روز از گل پسر تو بزرگ تره ماشالله قد و وزنشم خوب بوده خدا حفظش کنه از چشم بد دور باشه الهی
دریا
پاسخ
مرسی عزیزم ان شالله خدا علیرضا رو برات حفظ کنه
مامان دونه سیب
10 بهمن 92 21:36
وای دریااااااااااااااااااا الان خوندم چی شدهههههههه وااااااااااای چه وحشتناکککککککککککککک خداروشکر دوباره پیشمونی گلم
دریا
پاسخ
واقعا خدا رو شکرررررررررررر دوباره بهم لطف کرد